آرازآراز، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

عشق مامانی و بابایی

بازگشت دوباره

سلام گل پسرم خوبي؟؟ الهي كه مامان فدات بشه ميبيني چقدررررررر مشغولم كردي؟؟اونقدر كه ديگه فرصت نميكنم بيام و وبلاگتو بروز كنم، البته تنبلي از من هم بوده همه ش تقصير شما كه نيست.. ولي از همه اين حرفها گذشته اومدي كه برات بنويسم پس براي روزهايي كه نبودم از يادداشت هاي مختصري كه براي خودم نوشته بودم شروع ميكنم تا يه تصوير از اين ماهها واسمون باقي بمونه  ل پسرم اول آذر تنهايي تونست بشينه آراز جون ما ١٤آذر دندون درآورد يك هفته بعد هم دندوناش شدن ٢تا روز پنجم بهمن ماه آقا آراز گلي شروع كرد به چهارست و پا رفتن و با كمك مبل و ميز و سر و كول من و باباش سرپا مي ايسته،اداي ماهي هاي خاله اكرمو درمياره،بابا،به به، جيش كلمه هاييه كه تكرار ميك...
7 تير 1393

خبر خبر هزارتا

سلام گل من سلام عشق من خوبي پسرم؟؟ آخ كه قربونت برم خودتم خوب ميدوني چرا سه ماهه به وبلاگت سر نزدم و برات مطلب جديد نذاشت.....چون جنابعالي اصصصصصصصلا واسم وقت خالي و اضافه نميذاري آقا پسر عسل مسل من. الانم كه دارم واست مينويسم كنار دستم لالا كردي گلم. يه عاااااااااااااااااالمه اتفاق تو اين مدت افتاده كه بايد برات تعريف كنم.اول اينكه با شروع كلاسهاي من شما روزي دو ساعت تو اتاق نگهداري كودك كه مثل يه مهدكودك خصوصيه مي موني،اوايل خيلي اذيت ميشدي و گريه ميكردي ولي الان كلي بهت خوش ميگذره و با بچه ها بازي ميكني. روز اول آذر براي ٤ثانيه خودت بدون كمك ولي با حمايت بابا مهدي نشستي و كلي خوشحالمون كردي، البته اين زمان كم كم طولا...
3 بهمن 1392

خونه

سلام آراز گلم خوبی مامانی؟ الان که دارم برات مینویسم اولین روزیه که بطور مستقل مامان شدم.بالاخره بعد از 4 ماه زنجان بودن و زحمت دادن به مامان بابام اومدیم خونه مون تو بندر ماهشهر.البته با مامان و بابای بابایی که همراهمون اومدن و تا امروز صبح کنارمون بودن تا یهویی تنها نشیم و کاروبارمون تو خونه رو روالش بیفته.دست همه شون درد نکنه .امروز بابایی عصرکاره و از ساعت 1.5 ظهر تا 11 شب من و شماباهم تنهاییم .از خدا میخوام بهم صبر و حوصله فراوون بده تا بتونم واسه شما مامان و برای بابایی همسر خوبی باشم. پسر گلم 3روزه وارد 5ماهگیت شدی .واقعا روزها داره مثل برق و باد میگذره و شما داری بزرگ و بزرگتر میشی هزار ماشالله.2روز پیش با بابایی رفتیم و ...
23 مهر 1392

شروع چهار ماهگی

سلام گلمممممم خوبی آراز من به سلامتی 3 ماهگی رو هم پشت سر گذاشتی و وارد ماه چهارم زندگیت شدی.روزها مثل برق و باد میگذره.بعد از عروسی خاله و بهتر شدن حال بابایی تصمیم گرفتیم یه مسافرت کوتاه بریم تا حال و هوامون عوض بشه.برای همین هم من و بابایی و شما به همراه پدر جون و مامان فیروزه و دایی 5تایی رفتی به سمت سرعین شب رو اونجا بودیم و فرداش رفتیم آستارا،وای که سالها بود از گردنه حیران رد نشده بودم.شب هم از جاده رویایی اسالم خلخال برگشتیم خونه .تجربه ی جالبی بود مسافرت با نی نی کوچولومون،ولی یکمی هم سخت بود چون شما بدون هماهنگی شیر می خواستی یا جات کثیف میشد .با این حال خوش گذشت فقط خدارو شکر میکنم که تنهایی با بابایی نرفتیم و مامان ...
27 شهريور 1392

روزهای شلوغ

سلام گلم خوبی پسرکم؟همونطور که تو تیتر این مطلب هم نوشتم روزهای شلوغ پلوغی رو پشت سر گذاشتیم ،تو این روزها چند تا نکته مهم برام یادآوری شد که آخر مطلب امروز مینویسم برات. روزهایی که گذشت همه درگیر عروسی خاله فرزانه بودیم که با اومدن بابایی از ماموریت و پیوستنش به ما خیلی شیرین بود تا اینکه باباییت حالش بد شد و صبح روز حنا بندون تو بیمارستان بستریش کردن اونم به خاطر زخم و خونریزی معده!!!!!!!خیلی بد بود همه چیز قاطی پاتی شده بود نگران بابایی بودیم و شما رو نمیتونستم اینور و اونور همراهم ببرم خلاصه پریشون شده بودم.خدارو شکر که بابایی فردای اون روز از بیمارستان مرخص شد و تو عروسی خاله کنارمون بود و ما یه خانواده بودیم . رفتیم آتل...
27 شهريور 1392

واکسن دوماهگی

سلام پسر گلممم باورم نمیشه زمان داره اینقدر زود میگذره و تو داری با این سرعت بزرگ میشی.هزار ماشالله . چند روز پیش واکسن دوماهگیتو زدیم و یه مرحله سخت دیگه رو هم پشت سر گذاشتیم .البته خدارو شکر زیاد اذیت نشدی وبه لطف قطره استامینوفن حسابی لالا کردی . بابایی هم که برای ماموریت رفته ایلام برگشت پیشمون وبرای اولین بار به مقصد تهران از محدوده شهر خارج شدی یه جورایی میشه گفت اولین سفرت رو هم انجام دادی .برای خرید رفتیم تهران اونم خرید برای عروسی خاله جون که کمتر از 2هفته دیگه ست. الهی مامان فدات بشه که میخوای واسه عروسی خاله خوش تیپ بشی آخه امروز رفتیم و واست یه پیرهن مردونه ی سفید سفارش دادیم تا بدوزن(با پاپیون ماه ه ه ه ه ه ...
1 شهريور 1392

عکسهای گل پسرم

سلام پسر گلم این روزها انقدر زمان برام زود میگذره که باورش سخته به قدری منو مشغول خودت کردی که تا چشم باز میکنم میبینم یه روز دیگه هم گذشت و تموم شد.به امید خدا 9روز دیگه 2ماهه میشی و ئارد سومین ماه از زندگی زمینیت میشی گلم.یه پروژه بزرگ به اسم واکسن داریم که امیدوارم خیلی اذیتت نکنه.الهی مامان قربونت بره که داری تند و تند بزرگ میشی.امروز میخوام چندتا از عکس های قشنگتو اینجا ثبت کنم تا موندگار بشه گل پسرم.   آراز 12 ساعت بعد از تولد   هیسسسسسسس لالا کردم    کی از همه قوی تره؟ من من من من       من عشششششششششق مامان و بابام هستم ...
11 مرداد 1392